به گزارش مشرق در قسمتي از کتاب حيات پاکان جلد 4 - مهدى محدثى آمده است:
- مرد! چرا سنگ اندازى مى کنى ؟ هر دختر و پسرى سر انجام بايد ازدواج کنند و زندگى مشترک خود را آغاز کنند.
- سنگ اندازى کدام است زن ؟ هر که از راه رسيد و دخترمان را خواست ، بايد بدهيم ؟ مگر تو او و خانواده اش را چقدر مى شناسى که اين همه اصرار مى کنى ؟!
- شناخت زيادى ندارم ، ولى مگر تو با آنها آشنا نيستى ؟
- من فقط چند بار در مسجد با او سلام و عليک داشته ام ، همين! ظاهرش نشان مى دهد که جوان بدى نيست . زحمتکش است . با زور بازو مخارج خود و مادر پيرش را تامين مى کند.
- اين سه بارى که با مادرش به خواستگارى آمده بود، از برخوردهايش فهميدم که انسان مؤمن و خوبى است . مادرش مى گفت : اهل محل همه قبولش دارند!
- نمى دانم . من که عقلم به جايى قد نمى دهد. جميله چه مى گويد؟ نظرش چيست ؟
- حرفى نزده ، اما با شناختى که از روحيه دخترمان دارم ، مى دانم که سکوتش نشان رضايتش است ... راستى قرار است مادرش نزديک غروب براى گرفتن جواب بيايد. در جوابش چه بگويم ؟
- بگو يک هفته ى ديگر صبر کنند تا خوب فکرهايمان را بکنيم .
- يک هفته ؟!
- آرى . بايد با امام جواد عليه السلام مشورت کنم . دخترمان را که از سر راه پيدا نکرده ايم ، ولى مبادا به آن ها درباره ى مشورت چيزى بگويى !
جميله در آشپزخانه بود و گفت گوى پدر و مادرش را مى شنيد. از شدت اضطراب ناخن هايش را مى جويد. او به خواستگارش علاقه داشت ، از طرفى صحبت هاى پدرش را هم منطقى مى ديد.
يک هفته از ماجرا گذشت . نزديک ظهر بود که زن صداى در را شنيد. وقتى در را باز کرد، قاصدى نامه اى را کف دست او گذاشت و رفت .
زن مى دانست که ابراهيم دوست ندارد نامه هايش باز شود. اين بود که تا عصر صبر کرد. وقتى ابراهيم به خانه آمد، دست و رويش را شست و داخل اتاق شد، زن نامه را جلوى او گذاشت و گفت : امروز رسيد.
چشم هاى ابراهيم برق زد. نامه را برداشت و بوسيد. زن گفت :
- از کيست ؟
- از امام جواد عليه السلام نظرش را پرسيده بودم و جواب نوشته است .
- بخوان ، ببينم چه نوشته ؟
مرد نامه را گشود و بلند خواند، طورى که جميله هم در آشپزخانه بشنود:
اگر خواستگارى براى دختر شما آمد و اخلاق و ديانت او مورد رضايت شما بود، با ازدواج موافقت کنيد. اگر چنين نکرديد و پسر و دختر مجرد باقى ماندند، در جامعه فتنه و فساد بزرگى به وجود مى آيد.
مرد نامه را بست . رو به زنش کرد و گفت :
- اگر براى جواب آمدند، بگو مبارک است ان شاء الله !
جميله وقتى اين حرف را شنيد، خيالش راحت شد و در حالى که از خجالت توى صورتش خون دويده بود، يک ليوان شربت خنک براى پدرش ريخت و جلوى او گذاشت.
اگر خواستگارى براى دختر شما آمد و اخلاق و ديانت او مورد رضايت شما بود، با ازدواج موافقت کنيد. اگر چنين نکرديد و پسر و دختر مجرد باقى ماندند، در جامعه فتنه و فساد بزرگى به وجود مى آيد.